این روزها بیشتر از هر وقتی با خود گفتگو میکنم.
خودم را مینشانم و چایی میریزم و گرم صحبت میشویم. گاه خاطرات کودکی را ورق میزنیم و گاه اوقات عاشقی را در وقت نوجوانی مرور میکنیم و گاه بوی قورمهسبزی به مشاممان میخورد و دوتایی میزنیم زیر خنده و میگوییم عاشقی و هزار دردسر.
دستش را میگیرم و میگویم از این حرفها گذشته اصلِ حالت چطور است؟
میخندد و میگوید، بد بودم، با خودم ، نمیدیدمش و دوستش نداشتم، اصلا ارزشی برایم نداشت.
و بعد از مکثی دستم را محکمتر میفشارد میگوید:
اما حالا خوبم و دوستش دارم. خودم را با تمام نقصها و بدیهایش، حواسم هست زیرِ آوار سرزنشهایم دفن نشود و حسرت به دل و منتظر نباشد . حواسم هست که من او هستم و او من .
در آغوش گرفتمش وگفتم:
دوستت دارم ……
آخرین دیدگاهها