زمستان دربیابان با سرسختی خودش را به رخ می کشید. کامران با پاهایی لرزان برروی زمین یخ زده گام برمی داشت. باد در دشت خالی جولان میداد. خورشید سرصبر آرام آرام راهش را ازمیان ابرهای سمج پیدا کرده بود. و نرمههای طلایش را روی تن سرد بیابان میسایید. انگار دنیا به آخر رسیده بود و انتهای جهان همان نقطهایی بود که کامران بعد از پنجاه سال به استقبال پدرش آمده بود.
پشت کامران به یکباره خمیده شده بود. و عصا در دستانش بیقراری میکرد. با هر قدم دلهره به جانش سریز میشد و او را به عقب پس میفرستاد. قلبش به تکاپو افتاده بود. خون در رگهایش به انجماد نزدیک شده بودند. کامران با شانههایی افتاده به عصایش تکیه می دهد. چین های پیشانی اش ابروانش را بر روی پلک هایش ریخته. گونه های خشکیده و ترک خورده اش از سرما، در زیر شلاق باد رنگی گلگون گرفته بودند. و آنچه که در مقابل چشمانش در حال رخ دادن بود را برای آخرین بار با تمامحواس پنجگانهاش به خاطر میسپارد. او در هراس و حسرت دیدار بعد از پنجاه سال خودش را به نقطهی صفر مرزی در بیابانی که متعلق به هیچ قوم و ملتی نبود رسانده است. جایی که از هر دنیایی جدا بود انگار در جهانی موازی به دیداری تازه از جنس ماورایی نایل گردیده است. چند قدمی برداشت. صدای نفس هایش در سینه اش می پیچید. قلبش تیر میکشید. از مرد راننده که درکنارش ایستاده بود و بازوی کامران را محکم در میان انگشتان قوی اش میفشرد. خواست تا قرصی از داخل کیفش به او بدهد. کامران ایستاد کمرش را کمی راست کرد و قرص را زیر زبانش گذارد. چند لحظهایی چشمانش را روی هم گذاشت و بعد حس کرد که طپش قلبش آرامتر شده. عینکش را روی بینی عقابیش جابجا کرد. وبه روبرو خیره شد. مرد نظامی روس, قامتی کشیده، شانههایی پهن داشت و صورتی پهن که چشمان سبزش بیشتر از اجزای دیگر چهرهاش خودنمایی میکردند. و میان آن همه سپیدی تنها نقطهی رنگی بود که میشد به آن نگاه کرد. گونههای استخوانیش را سرما خشکانده بود و مویرگهای قرمز زیر پوست به خوبی نمایان شده بودند. نگاهش را به بالا و آنسوی پشت کامران، به انتهای دشت، جایی که نگاهش با نگاه کامران تلاقی نکند. دوخته بود. کلاه مرد نظامی روی پیشانی اش را پوشانده بود. جوری که بخواهد خودش را زیر آن کلاه پنهان کند. جعبهایی کهنه و رنگ ورفته از جنس چوب گردو را در میان دستان بزرگش, محکم نگاه داشته بود. او چند قدم به سمت کامران برداشت. صدای گامهایش در برف خفه میشد. و نالهایی از خرد شدن دانههای برف برمیخواست. قدم هایش که در برف فرو می رفتند لرزش زمین زیر پا حس میشد. زمان برای کامران به حرکت در آمده بود و او را در سفری طولانی از گذشته تا به الان سردرگم کرده بود. چنان پاندول ساعت، از زمانی به زمانی دیگر در حال جابجایی بود. صداهایی به گوشش می رسید. از دور دست ها نوایی میآمد. درمیان زوزه ی باد صدای آوازی آشنا به گوشش میرسید. صدا شور میگرفت. گاه در اوج بود و گاه در فرود .
مارتا می چرخید. و دو رشتهی موی طلایی بافتهاش که از زیر سربندش تا پایین کمرش را پوشانده بود، در هر تابی که به بدنش میداد به دورش میچرخیدند. دو چراغ پرنور از گوشه های صحنه بر اندامِ باریک او با پاها و دستانی کشیده که مداوم در حرکت بودند میتابید. و او در حالی که با حرارت در چرخش و جوشش بود. کلمات و دیالوگ های کیوان را با دقتی تمام با آهنگی موزون می خواند. از اولین ملاقات برای تست بازیگری عاشق هم شده بودند. کامران تازه از فرنگ برگشته بود و به دنبال بازیگری برای نقشِ تهمینه در نمایشش میگشت. و آن روز در کافه، اولین جرقههای عشق در چشمان کامران و مارتا زده شد.
صدای مارتا تمام فضای صحنه را پر کرده بود تماشاچیان سرتا پا چشم و گوش بودند. آوازهایی که را با لهجهی ارمنی میخواند همه را شیفتهی صدایش کرده بود.
هر چقدر که میگذشت مشتاقان بیشتری برای تماشای نمایش میآمدند. کیوان مینوشت و مارتا با ظرافت و هنرمندی آن را روی صحنه اجرا میکرد. بعد از مدتی نمایشنامههای کیوان رنگوبوی سیاسی به خود گرفتند. و با یک گروه سیاسی هم کمابیش همکاری میکرد. و همین فعالیتش و نوشتههای طعنهدارش حساسیت دولت را برانگیخته بود. اسمش سرزبان افتاده بود و چندباری اورا تهدید کرده بودند. اما کامران دست از کار نمیکشید همراه مارتا و پسر کوچکشان، کیوان نمایشنامههایش را روی صحنه اجرا میکردند.
عشق آنها چنان پرشور و عمیق بود که هر تهدید و ارعابی را خنثی میکرد و بعد از هر بار تعطیلی و دستگیری دوباره با اشتیاقی دوچندان ادامه میدادند. آن دو عاشق بودند و این عشق را تا پای جان میستودند و هیچ تفنگ و زندانی و شکنجه، کیوان را از مسیرش برنگرداند.
آخرین شبِ اجرای نمایشِ ضحکاک و کاوه آهنگر بود
شبی تابستانی که هوای آن از هرم گرمای روز پر بود و جایی برای خنک شدن در دل جمعیتی که برای تماشای نمایش آمده بودند وجود نداشت. تئاتر از هر شبِ دیگری شلوغتر بود. جمعیت تا بیرون در ایستاده بودند. بوی سیگار و عرق در فضا موج میزد. آدم ها با تنی خسته از دور و نزدیک برای تماشا آمده بودند. صحنه، روشن بود. چراغهای صحنه گرما را دوبرابر کرده بود. پیراهن مارتا از عرق خیس شده بود و به تنش چسبیده بود. موهایش را روی سرش بسته بود و گل زنبق سفیدی میانموهایش خودنمایی میکرد و لبخندی که مدام روی صورتش نمایان بود. و با خودنمایی دندانهای مرمرینش زهر خستگی و گرما را از خود میگرفت. مارتا با حرارت بسیار در حال خواندن آواز پایانی نمایش بود. او پا بر زمین میکوفت و دستانش را در هوا میچرخاند. چوبهای کف صحنه از دلهرهی ریزش بر خود میلرزیدند. صدایش در پرههای پنکههای سقفی میپیچید، و میان سوت و تشویقهای تماشاچیان گم میشد. فضای کوچک تئاتر سعدی آن شب بهترین اجرای مارتا را به تماشا نشسته بود. گرمای هوا به بالاترین حد خودرسیده بود و زور پنکهها به آن نمیرسید. موهای خیس از عرق روی پیشانیش به جعدی دلربا نشسته بودند. چشمان به رنگ عسلیاش همچنان برق میزد و سینهاش چون کبوتری خسته بالا و پایین میرفت. نمایش در میان دست و سوت تماشاچیانی که به وجد آمده بودند تمام شد. مارتا و کیوان دست در دست یکدیگر در حالی که از خستگی لرزه به اندامشان افتاده بود. روی سن آمدند صدای تشویق بالا گرفت لبخند از چهرهی آن دو دور نمیشد. کیوان و مارتا دستهایشان مشت کرده بودند بر روی سینه گذارده بودند. و مردم هم چنان در حال دست زدن بودند.
ناگهان صحنه تاریک شد. فریادِ مردانی سیاهپوشِ چوب به دست، شور و شوق مردم را در دم خفه کرد. همه سرجایشان میخکوب شده بودند. کسی جرات تکان خوردن نداشت. مردان سیاهپوش چوبدستیهایشان را در هوا میچرخاندند و به سمت تماشاچیان حملهور شدند. صدای تشویق مردم به فریادهایی از سر ترس تبدیل شده بود و هر کسی به گوشهایی میدوید. وحشت به جانشان افتاده بود و بیآنکه بدانند چهخبر شده به سمت در خروجی فرار میکردندو همدیگر را هول میدادند. صدای شکسته شدن صندلیها میآمد . چند نفری زیر دست پا مانده بودند و با ناله درخواست کمک میکردند. چوبدستیها بالا میآمدند و بی محابا بر سر و شانهی مردم کوبیده میشد. برای مردان سیاهپوش فرقی نداشت که چه چیزی و یا چه کسی جلو راهشان را گرفته از یک کنار چون داسی که بر کمر خوشههای گندم مینشیند، چوبدستیهایشان را بر گردهی مردم فرود میآوردند. فریادهایشان از خشم و نفرت لرزه به جان میانداخت. چند نفری با سری خونین خودشان را به دیوار چسبانده بودند. مردان سیاهپوش با صداهایی که از قفای گلویشان با زمختی و زبری بیرون میآمد فریاد میکشیدند و میگفتند:
زودتر اینجا را خالی کنید.
جمع کنید این بساط را،
هر کی جونش را دوست داره زودتر بره بیرون
دو مرد با تنه هایی که بیشتر شبیه بشکههای بزرگ نفت بودند، و به قاعده ی یک درخت چنار قد داشتند با جستی بلند به روی صحنه پریدند. یکی از آنها به سمت مارتا حملهور شد و با ضربهای به پشت گردنش دستان او را پشت کمرش به هم قلاب کرد و دستمالی را جلوی دهانش بست. چشمان مارتا از حدقه بیرون زده بود و هر چه تلاش میکرد حرفی بزند و یا فریادی بکشد صدایش در گلو خفه میشد و بالا نمیآمد. مرد بازوی مارتا را گرفت و با دستانی که به مانند پنجهی عقاب بزرگ و تیز بودند زیر گلوی مارتا را گرفت و او را محکم به دیوار چسباند. از ته گلوی مارتا صدای زقزقی بیرون میزد. به مرد التماس میکرد تا او را رها کند. اما مردِ سیاهپوش با بیرحمی مچ مارتا را میان دستبند فلزی میپیچاند. مرد دوم دهان کیوان را چسبیده بود ومدام به او و مارتا و پدر و مادرش لعنت میفرستاد. چنان اسامی اجداد کامران رامیدانست و یکی یکی برزبان میآورد که پیدا بود کیوان را به خوبی میشناسد و کینهایی قدیمی با او دارد. اما کیوان هر چه کرد نتوانست از پشت نقاب که فقط کمی از مردمک چشمانش پیدا بود چیزی را تشخیص بدهد. صورت کیوان از شدت خشم سرخ شده بود. و رگ های گردنش بالا آمده بودند و در حال ترکیدن بودند. قطرات اشک و عرق تمام چهرهاش را پوشانده بود. کیوان تکانی به شانههایش داد و آرنجش را در پهلوی مردِ سیاهپوش فرو کرد و خودش را از چمبره بازوان کلفتش رها ساخت. مارتا هم چون مرغی سرکنده میان دستان مرد سیاهپوش تقلا می کرد. کیوان فریادی کشید و لگدش را حواله ی مرد سیاهپوش کرد و به سمت مارتا دوید. صدای تیر در فضا پیچید. همه جا در سکوتی وهم انگیز فرو رفت. فقط صدای نفس هایی که به شماره افتاده بودند، میآمد. کیوان روی زمین افتاده بود. بوی خون امیخته با بوی باروت در هوا پیچید. خون از پشت ساق پایش سرازیر شده بود و میانچوبهای کف صحنه فرو میرفت. مارتا با صدای بلند ضجه میزد و به مردان سیاهپوش التماس میکرد که دست از سرشان بردارند. اما آنها انگار هم از گوش کر بودن و هم از چشم کور بودند.
کیوان را با همان پای زخمی کشان کشان به داخل ماشین بردند. و مارتا را در ماشینی دیگر نشاندند. آن شب آخرین دیدارکیوان با تئاتر سعدی بود و دیگر نتوانست هنرمندی مارتا را بر روی صحنه ببیند. او خیلی زودتر از آنچه که فکرش را میکرد مجبور شد از مارتا و پسرش کامرانجدا شود. چندباری مارتا به دیدنش آمد و چند ماهی را کنارش ماند و به او کمک میکرد تا بتواند نمایشنامههایش را بنویسید. کیوان حتی در تبیعد هم دست از نوشتن نکشید و تلاش میکرد آنها را برای اجرا به دست مارتا برساند. او در انتظاری طولانی برای بازگشت به وطن با آرزویی در سر به روسیه تبعید شد. شبهای سرد و طولانی روسیه را با نوشتن خودش را سرپا نگاه میداشت. به نگهبان زندان پول میداد و در ازای آن کاغذ و مداد میگرفت. کیوان در آرزوی بازگشت به سرزمین مادریش در غربت بیگانه جان سپرد. او را طبق وصیتش سوزاندند تا شاید خاکسترش آغشته به خاک وطن بشود. و تا دم آخر رضایت نداد تا تن به خاک بیگانه بسپارد.
مرد نظامی روس چهره در چهرهی کامران ایستاده بود. لبهایش تکانی خوردند و چند جملهی کوتاه روسی را ادا کرد. هر چند کامران معنای آنها را نمیفهمید، اما متوجه شد که آن جملات چیزی جز ادای احترام نظامی نیستند. در صدای مرد روس غربتی سنگین خوابیده بود که هر کلامش باری میشد بر شانههای افتادهی کامران، نفسهای مرد نظامی روس به بخار تبدیل میشد و از لابلای دندانهای درشت و سفیدش بیرون میزد. طنین صدایش در دشت میپیچید و در جایی نامعلوم گم میشد. کیوان آنقدر از سرزمینش دور مانده بود که دیگر از یادها رفته بود. نه کسی نقشآفرینی دلربای مارتا را در یاد داشت و نه حرفهای ضد ظلم و جور کیوان را کسی به یاد میاورد. حتی در نظر کامران تصویر پدر تار و مبهم میآمد. خاطراتش به سالهای کودکیاش باز میگشت که در هالهایی از دود و غبار صحنه فرو رفته بود. از آن روزی که مردی غریبه نامهایی از روسیه را بدستش رساند. تمام خاطرات کودکیاش و قصههایی که مارتا از کیوان در تبعید میگفت به یادش آمده بود و آرام و قرار را از او گرفته بود. بعد از دو سال کامران از کوههای سرد و یخی آلپ خودش را به اینجا رسانده بود. ماهها کیوان به دنبال فرستندهی نامه گشت اما نتوانست هیچ ردی از او پیدا کند. تنها کسی که میشناخت مرد راننده بود که معلوم نبود چطور سر از این ماجرا در آورده. کامران در نگاه مرد نظامی روس چیزی را حس میکرد. همان نگاهی که او سعی داشت آن را پنهانش کند و یا خیسی پلکهایش که معلوم بود نه به خاطر هوای سرد بیابان است. و یا لرزش دستانش وقتی که جعبه را گرفته بود. کامران از این حالت مرد حسرتی به دلش راه یافت. شاید او خاطرهای از پدرش داشته باشد. اما او خیلی جوانتر از آن بود که پدرش را دیده باشد. اصلا چرا او این همه راه را آمده. چه رازی را در سینه پنهان کرده. شاید او هم چون کامران خاطراتی از کودکی در یادش مانده بود که چشمانش را خیس کرده بود و دستانش را به لرزه انداخته بود.
مردِ نظامی جعبه را کمی در دستانش جابجا کرد دست چپش را روی آن گذارد و دست راستش را زیر آن گرفت جوری که جعبه در بین کف دستانش قرار گرفته بودند. نگاهش به جعبه دوخته شده بود. حالا حرکات قفسهی سینهاش از زیر پالتوی نظامی به خوبی دیده میشد. و صدای نفسهایی که عمیقتر میشدند. مرد نظامی جعبه را به جلو آورد. درست مقابل کیوان نگاه داشت و در چشمان او خیره ماند. کمی مکث کرد و بعد هوای درون سینهاش را از پرههای سرخ شدهی بینیاش بیرون داد. حالا همراه دستانش صدایش هم میلرزید. اینبار چند جملهایی به زبان ارمنی گفت. زبانی که مارتا با آن سخن میگفت و وقتی آمیخته با زبان فارسی میشد هر شنودهایی را مشتاق شنیدن میکرد. مرد راننده تک به تک کلمات را بعد از او برای کیوان ترجمه کرد. هوا رو به روشنی میرفت و آفتاب در دل دشت درحال قد کشیدن بود. باد از زوزه افتاده بود. انگار باد هم میخواست فرزند وطن را روی دستانش بگیرد و آرام روی خاک بنشاند. زمزمهی باد با بیابان به نجوایی عاشقانه بدل شده بود و دشت جملگی چشم باز کرده بودند تا فرزند دلسوختهی خویش را در آغوش بگیرند. کامران جعبه خاکستر پدرش را بر سینه فشرد، شانه راست کرد و عصا را به مرد راننده داد. قوتی در پاهایش جان گرفته بودند چنان قدم برمیداشت که گویی اولین گامهایش بر روی زمین است. آرام و با فشار، پنجاه قدم به سمت وطن، در نقطهایی که او را از صفر مرزی جدا میکرد و نام ایران را به خود میگرفت ایستاد. به آسمان نگاهی انداخت دو ابر سیاه در هم میآمیختند و خورشید را در خود فرو میبردند. عقابی در کشاکش آسمان سینه میکشید و به اوج میرفت و بعد به فرود میآمد . و نمایشی در صحنهی آسمانبرپا کرده بود. باید زمین یخزده را میکندند. کامران لبانش را بر جعبه گزارد و آن را بوسید و بویید. بوی خاکستر میداد و بوی عطر موهای مارتا از آن میآمد. جعبه گرم بود و هنوز گرمای خاکسترها نخوابیده بود. در دل بسته جعبه آتشی برپا بود. چالهایی کنده شد. ابرها پایین آمده بودند و دشت دامان خویش را زیر باران جمع میکرد و در خاک فرو میداد. حالا باران خاک را برای در آغوش کشیدن کیوان نرم میکرد. مرد نظامی روس کلاهش را در زیر بازو محکم گرفته بود و چانه در گلو فرو میداد. کامران بر عصا تکیه داد و شانه در شانهی مرد نظامی روس جعبه را در خاک نشاندند و سنگ سپیدی بر آن نهادند. حالا شانههای هر دو میلرزید. گویی مرد نظامی روس هم خاطراتی از پنجاه سال گذشته به یادش آمده بود. همانهایی که زندانبان پیر برایش گفته بود. از مردی در تبعید که، تنها خواستهاش گرفتن مداد و کاغذ بود و تنها آرزویش دیدار وطن .
آخرین دیدگاهها