داستان کوتاه
به سیاهی شب
پیرمرد پولها را از دست عباس مشنگ گرفت و گوشههای چروک و چرک آنها را با انگشتان پر از پینه و چین وچروکش صاف کرد. رمقِ شمردنشان را نداشت یا اصلا دلش نمیآمد آنها را بشمارد. همانطور که لولهشده بودند، کشِ سیاه را دور آنها تاباند، و اسکناسهای در هم فشرده را زیر تشکچهاش پنهان کرد. جوری اینکار را انجام میداد که تصور میکرد کسی او را نمیبیند و یا دلش میخواست، همه کور باشند و یا فراموشی بگیرند. عرق موهای جوگندمیاش را به پیشانی چسبانده بود و مژههای بلندش مدام بالا و پایین میرفتند. خلط گلویش را با سرفههایی که پر از خسخس و چرک و رطوبت کهنهگی بود، میان دستمال خالی کرد. عباس مشنگ و نوچهاش به سرفه افتاده بودند. سیگار پشت سیگار دود میکردند و سبیلهایشان را مدام صاف میکردند. عباس مشنگ آرنجش را روی زانوش فشار داد روی پنجههای پایش نشست. دود سیگارش را به سمت بالا بیرون داد. غبار دود زیر سقف سیاه و چرکمرده اتاقپیرمرد گیرافتاده بود. و هوای نمدار, سرفههایش را بیشتر و عمیقتر میکرد.
نوچهی عباس مشنگ خودش را روی کپلهایش جابجا کرد و دستش را روی شانهی پیرمرد گذارد. و گفت:
خب، خیالت راحت شد؟
پولت را هم گرفتی. شیربها و جهاز و بلهبرون و عروسی، همه را یجا سُلفیدی.
حالا اون چایی را بگو بیارن که تنگِ غروبه و آقا دوماد دوس نداره عروسش را تو تاریکی به حجله ببره. شگون نداره.
پیرمرد دستمال خلطیاش را در مشتش فشرد. گلویش خشک بود. با صدایی گرفته که به زور بالا میآمد، گفت:
فریبا فریبا بابا، کجایی؟
دو تا استکانچایی بیار
چند لحظه در سکوت گذشت. عباس مشنگ با دهانی نیمهباز دستش را داخل موهای پرپشتش کرد و سرش را به پشتی تکیه داد. خودش را روی تشچکه به جلو سر داد. خیالش از هوسی پر بود که هر دم صدای نفسهایش را بلندتر میکرد. چشمانش ورم داشتند و خونمیان سفیدیش دوانده شده بود. کمربندش را شل کرد و دستش را روی نافش کشید. چشم از پرده بر نمیداشت. میدانست فریبا پشتپرده فال گوش نشسته. خوب میتوانست چشمان فریبا را در لایههای مغز گندیدهاش به خیال آلودهاش بکشاند و آن را در تصاحب خویش ببیند. خندهایی زیرلب داشت و با تکهی از نخ تسبیحش ریشههای گوشت جامانده از شام دیشبش را بیرون میکشید. دست برد از قندان، قندی را سوا کرد آن را به بالا انداخت و در چشم بر هم زدنی با دهانش حبه قند را در هوا قاپید.
پرده تکان نمیخورد و صدایی نمیآمد. اصلا از اول که عباس مشنگ و نوچهاش آمده بودند هیچ صدایی شنیده نمیشد. پیرمرد دستانش شروع به لرزیدن کرده بود. سرش مدام روی گردنش تلو تلو میخورد. و خرناسههای از ته حلقش او را به مرز خفگی میبرد و برمیگرداند.
عباس مشنگ ایستاده، کمربندش را بالا میکشید. پیرمرد رنگ از صورتش پرید. و با عجله پرسید:
چرا پا شدین؟
الان میادش، دختر کمرویی هست. دیشب تا صبح باهاش حرف زدم و راضیش کردم.
خودش گفت:
باشه عموجان هر جور صلاح بدونید.
نوچهی عباس مشنگ مچ دست پیرمرد را گرفت و آن را پیچاند، و گفت:
انگار جونش را نداری دختره را بکشونی تو این اتاق؟
من زبون این موشخرماها را خوب بلدم. و بعد بلند بلند شروع به خندیدن کرد. دلش میخواست با صدای خندههایش تن فریبا را بلرزاند. دلش میخواست و فکر میکرد، کاش میشد چند فریبای دیگر هم بودند. شاید یکی هم دندان او را میگرفت.
عباس مشنگ با پا به گردهی نوچهاش زد و به رویش تشر رفت. خوب میدانست که با آن هیکل لاغر و ریزه و سر گندهاش چه کارهایی از او بر نمیآمد، باید مهارش میکرد. مثل یک سگ وحشی و گرسنه که مدام آمادهی حمله و دریدن است.
عباس مشنگ و نوچهاش دور اتاق راه میرفتند و با هم پچپچ میکردند.
آفتاب لب بام ماسیده بود خیال پر کشیدن نداشت.
گویی خورشید هم نگران فریبا بود.
از حیاط سرو صدای همسایهها میآمد. یکی فریاد میزد و کمک میخواست. بچههای کوچه که تا آن موقع صدای جیغجیغشان تماممحله را پر کرده بود.
حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتند. جلوی در خانه پر شده بود از پسربچههایی که سرتاپایشان عرق و خاک آنها را شبیه مجسمههای گلی کرده بود. چند زن با شتاب به سمت زیرزمینمیدویدند. یکی آن میان پیرمرد را صدا میزد. ضجههای بیبی قطع نمیشد.
چخبر شده؟
کی مرده؟
عباس مشنگ و نوچهاش با پای برهنه به بیروندویدند. چند زنجلوی پلههای زیرزمین نشسته بودند و به صورتهایشانچنگ میزدند. یکی که جوانتر بود چادرش را به کمر قرص کرد و تا چشمش به عباسمشنگ افتاد، بنا کرد به دشنام دادند. نوچهی عباس مشنگ به سمت زن حملهور شد، که با پرخاش عباس مشنگ سرجایش خشک شد. و چند قدم به عقب برگشت. هر چه بود در زیرزمین اتفاق افتاده بود.
زری خانم بیشتر از همه ناله میکرد و به سرو صورتش میزد. جعفر از زیرزمین بالا میآمد. جعفر پسر زری خانم بود. او تازگی رفتگر شهرداری شده بود. و فریبا را از همان شبی که خیس و گرسنه پشت در خانه پیدایش شد.خاطرش را میخواست.
تن فریبا روی دستان جعفر آویزان بود. از دهانش کف بیرون زده بود و تمام دور لبش کبود بودند.
جعفر مشت فریبا را باز کرد. چند دانهی قرص سفید رنگ و با چند دانه برنج کف دستش چسبیده بودند.
چشمان فریبا هنوز باز بود و هر چند لحظه یکبار قفسهی سینهاش بالا میآمد. و پایین آمدنی در کار نبود. بالا آمد و بالا آمد. تا اینکه از حلق فریبا کفی سفید بیرون زد. جان آخرش را قی کرد و چشمانش جعفر را به زمین پهن کرد. زری خانم صدا نمیداد. اصلا همه خاموش بودند.
لنگههای کفش عباس مشنگ دور از هم روی پلهها افتاده بودند. پیرمرد روی درگاه در نیمخیز بود. و اشکهایش از چشم و دماغش سرازیر شده بودند. نوچهی عباس مشنگ به اتاق برگشت نگاهی به درو دیوار انداخت. به سمت تشکچهی پیرمرد رفت. پولها را برداشت. آنها را بوسید و زیر لب گفت:
شانس آوردیم ها وگرنه کو تا این ضرر را میشد جمعش کرد.
پیرمرد نگاهش را به انتهای اتاق و نوچه دوخته بود. نفسی برای حرف زدن نداشت. هنوز سرش تلوتلو میخوردند و چشمانش سیاهی میدید. نور آفتابی لب بام دیده نمیشد.
زهر کار خودش را کرده بود. فریبا مرده بود. به آرامی روی دستان جعفر جان داد.
و جعفرپیشانی سرد فریبا را بوسید. همه چی در تاریکی و سکوت بود. صدای خشخشی میآمد. صدای پای عباسمشنگ که کفشهایش را با نوک پا به جلو میراند. شب سیاه فرود آمد و پیرمرد را در خود غرق کرد.
نویسنده
مریممهدوینژاد.
4 پاسخ
خیلی عالی بود کیف کردم قلمت سبز وپر بار
سلام لیلا جان ممنونم که نظرت را برام گذاشتی و خوشحالم که به دلت نشسته. شاد و برقرار و نویسا باشی
چقدرخوب مینویسی مریم جون قلمت سبز توصیفات عالی بود نقطه ضعف من نقطه قوت شماست تبریک میگم❤❤❤
سلام اکرم جانم نفرمایید این چه حرفیه مطمئنم روز به روز بهتر و بهتر خواهی نوشت.
ممنونم از ابراز نظرت