ساعت از۱۲ نیمه شب گذشته بود. سیاوش روی کاناپهی گوشهی آشپزخانه در حالی که ماشین شکستهاش را در دستانش محکم میفشرد، پلکهایش روی هم افتادند و سرش روی شانه خم شد. شبنم آخرین بشقاب را با وسواس خشک میکند و در کابینت جای میدهد. پیشبند را روی به گیره آویزان میکند. و چادر را به سرش میاندازد. به سمت سیاوش میرود. او را صدا میزند.
سیاوش،
مادر، بیداری؟
باید بریم.
بخوابی نمیتونم بغلت کنم.
سیاوش به کمکِ گردنِ لاغر و کشیدهاش سرش را به زور از شانه جدا میکند و زیرلب غر میزند و میگوید :
ولم کن،
میخوام بخوابم.
و دوباره به روی شانهاش برگشت، در حالی که زیر چشمی شبنم را نگاه میکرد. اما به یکباره تصمیم میگیرد از جایش بلند شود. صورتش از شدت گریه قرمز شده. ماشین را به زمین میکوباند. لخظهایی به تکههای ماشین خیره میماند و بعد زانوانش را جمع میکند و چانهاش را روی آن فشار میدهد. با چشمانی که هنوز پر اشک بودند و بغضی که گلویش را میفشرد آب دهانش را به زور قورت داد و گفت:
نمیخوام نمیخوام،
هر شب باهات بیام.
منو بزار خونه تنها باشم. صورتش را میانپاهایش پنهان کرد.
شبنم چادرش را با دو دستش جمع کرد و آن را درو کمرش پیچاند. روی زمین جلوی سیاوش چهارزانو نشست. کف دستش را روی هم کشید و مچهایش را مالش داد. درد تا بازو و شانه میرفت و از آنجا تیره پشتش را به هم میفشرد. آخرینبار دکتر به او گفته بود،
آب برای تو مثل اسیده، ذرهذره استخواناتو میخوره.
دستانش را با پایین دامنش خشک میکند. چانهی سیاوش را میگیرد و صورت او را در مقابل صورت خودش نگاه میدارد. گونهاش را نوازش میکند و بوسهایی بر دستانش میزند. خط خندهایی پوست آویزانگونههای شبنم را در هم فرو میکشد. و چالِ گونهاش را گودتر مینمایاند. سرش را آرام روی زانوان سیاوش میگذارد. و زیرلب برای او لالایی میخواند. بعد از چند دقیقه چشمان شبنم سنگین میشود. و صدای لالایی در سینهاش جا میماند.
آخرین مهمان با سروصدای زیاد از در بیرون میرود. صدای پاشنهی کفش توران خانم با گامهایی آرام و محکم بر زمین کوفته میشد. و در آجرهای دیوارِ راهروی منتهی به آشپزخانه فرو میرفت. شبنم هراسان از خواب بیدار میشود. سیاوش را که حالا کامل خوابش برده را روی کاناپه دراز میکند.
نگاهی به ساعت میاندازد و نگاهی به قامت سیاوش که چون نوزادی در هم پیچیده. او را چون آهویی میبیند که زیر باران از ترس شکارچی بر خود میلرزد. شبنم دلش مثل سیرو سرکه میجوشد. افکارش پریشان است. مدام ترسی در وجودش ریشه میدوا. و احساست مخوفی او را احاطه میکنند.
سرش گر گرفته. و تنش داغ است. قرص مسکن را با آب تهماندهی لیوان قورت میدهد. تلخی آن در ته گلویش جا میماند.
نکند پیدایمان کنند . جملهایی که مدام در سرش میچرخد، و افکارش را چون یک کلاف در هم تنیده در آورده.
نکند توران خانم جایمان را لو بدهد.
در همین فکرها بود، که صدای قدمهای توران خانم قطع شد. چند لحظه سکوت، تمام ویلا را پر کرد. توران خانم با پاهایی کشیده که بر روی پاشنههای نوک تیز کفشش کشیدهتر دیده میشد. جلوی در آشپزخانهی اندرونی ظاهر میشود. نگاهی دقیق و مو شکافانه از بالای عینک به دورتادور میاندازد. و میگوید:
هنوز نرفتی که؟
پسرتم که خوابش برده.
توران خانم دستش را پشت کمرش تکیه میدهد و به سمت پنجره میرود. آن را باز میکند.و میگوید.
بجنب شبنم،
هوا بارانیه و سرد
به اتوبوس دیر نرسی؟
مدارکت همه چی آماده هست؟
بله خانم، خدا بهتون سلامتی بده اگه شما نبودین من و این بچه آواره میشدیم. الهی بتونم جبران کاراتون و محبتاتون را بکنم. من بعد از خدا جز شما و این یدونه بچه هیچکی را تو این دنیا ندارم. اگر این بچه را هم ازم بگیرن دیگه زنده نمیمونم.
شبنم نتوانست جلوی خودش را بگیرد. برای چندمین بار مثل ابر بهار اشک میریخت. هقهقش سیاوش را بیدار کرد. سیاوش هراسان خودش را در آغوش شبنم انداخت. حالا او هم همراه مادرش گریه میکرد. سیاوش شانههای شبنم را چنگ میزد و با ناله از او درخواست میکرد،
ترخدا مامان ترخدا منو به کس دیگهایی نده.
من میخوام کنار خودت باشم.
مامان من میترسم، تو نباشی.
آخه چرا چرا میخوای منو بدی بره؟
شبنم صورت سیاوش را بوسهباران کرد و قربان صدقهاش رفت.
نه پسرکم
نه عزیزدلم
نه عمرم من تورا به هیچ کس نمیدم. و بعد دستش را میان کیفی که همیشه به دور کمرش بسته بود، کرد و چند برگه کاغذ بیرونکشید. ببینمامانجان ببین .
توران خانم برامون بلیط گرفته.
اصلا داریم میریم یجای دور یجایی که دیگه هیچکس ما رو نشناسه و نیاد اذیتمون بکنه و تو را بخواد از من جدا بکنه.
شبنم میدانست که این دروغی بیش نیست. هم به خودش و هم به سیاوش، اما نیرویی او را به جلو میراند. میدانست این فرار و گریز پایانی ندارد. و باید تسلیم شود.
شبنم برای چندمین بار بلیطها را و زمان و تاریخ حرکت را نگاه میکند. سه ساعت دیگر قرار بود سوار اتوبوسی باشد که او و سیاوش را از چشمان هرزهی پدرش دور میکند. آخرین نگاه خصمانه و حریصانهی شوهرش برای چندمین در نظرش مجسم میشود. هیولایی که تمام این هفتسال در خواب و بیداری دست از سرش برنداشته. و شبنم را وادار کرده بود، که آوارهی شهری به شهری دیگر شود.
شبنم با یک دست سیاوش را در آغوش میکشد. هنوز تاولها درست خوب نشدهاند. آثار سوختگی روی صورت شبنم دیده میشود. سیاوش خودش را به سینههای خشکیدهاش چسبانده و مدام ضجه میزند.
تا هوا روشن نشده بجنبی،
این را توران خانم میگوید. اون شوهری که من دیدم به کره ماه هم برید دنبالتون میاد تا این بچه را از تو بگیره.
مچ دست بهزاد در مچ مامور با یک دستبند آهنی قفل شده بود. قاضی حکم را اعلام کرد. و بهزاد روانهی زندان شد. شبنم چشم از بهزاد برنمیداشت. با آنکه دستانش بسته بود. اما مدام تصور میکرد. که دستی بر صورتش سیلی میزند و یا موهایش را میکشد.
گالن اسید در دستان بهزاد تلوتلو میخورد. مست بود و از خماری زیاد نه چیزی میشنید و نه چیزی میدید.
بچه را بده من
نمیدمش
نمیزارم بچه را بفروشی
برو خودت را مداوا کن.
بهزادگالن را در هوا تکان داد، قطرات اسید در هوا دور هم چرخیدند و چرخیدند و در تاریکی آسمان برق زدند.
شبنم سیاوش را زیر چادرش گرفت و صورتش را روی تنهی نحیف نوزادش خواباند. قطرات اسید بر سرش میریخت و همه چیز را با خودش میسوزاند و میبرد. . شبنم چشمانش را بست. سیاهی تنها چیزی بود که میدید. و ته ماندهی نعرهی مستانهی بهزاد که روی کف آسفالت خیابان ولو شده بود در گوشش فرو میرفت.
صدای نفسهای سیاوش در زیر گوش شبنم چون نوای زندگی میمانست. که او را دلگرمتر از همیشه به جلو میراند. در دلتاریکی شب زیر باران سوار تاکسی شدند که توران خانم برای آنها گرفته بود. هر چه از ویلا دورتر میشدند دلهره و تشویش بیشتر گریبان شبنم را میفشرد. مدام سنگینی سایهایی را از پشت سرش احساس میکرد. سایههایی که چنگالهای بلندی داشتند و هر لحظه میتوانستند بر سر او و سیاوش فرود بیایند.
مرد راننده مدام در آیینه شبنم را تماشا میکرد. بعد از چند دقیقه که از ویلا کاملا دور شده بودند. مرد راننده سرعتش را کم میکند و شیشه را پایین میدهد. هوای سردی به داخل میآید سیاوش در آغوش شبنم شروع به لرزیدن میکند. شبنم چادرش را محکم به پهلوی سیاوش میپیچاند. مرد راننده چراغ اتاق ماشین را روشن میکند. حالا آنقدر سرعت ماشین کم شده که دیگر تقریبا حرکت نمیکند. او میایستد. دستش را روی صندلی شاگرد تکیه میدهد. نگاهش رابه چشمان شبنم میدوزد.
ببینم تو زن بهزاد قاچاقچی نیستی؟
چشمان شبنم در تاریکی برق زدند و لبانش روی هم لغزیدند. اما او ترجیح داد سکوت کند و چیزی نگوید. مرد راننده دستش را از روی صندلی بر میدارد. از ماشین پیاده میشود. سیگاری روشن میکند کنار جادهی تاریک جنگلی میایستد. گویی فکری در سرش میچرخید که او را برای کاری که تصمیمش را داشت دچار تردید کرده بود. نه جوان بود نه میانسال، موهایی سیاه و بلند روی پیشانیش را پوشانده بود. زخمی ابروی چپش را به دو نیمهی نا متقارن تقسیم میکرد. قدی متوسط با دست و پاهایی قوی داشت. شبنم در زیر نور چراغ ماشین فرصت کرد خوب براندازش کند. به چشمش آشنا میآمد. چندباری او را با شوهرش دیده بود. با هم بده بستان مواد داشتند. یکبار هم همان اوایل عقدشان به خانهاشان آمده بود . یکییکی خاطرات در ذهن شبنم جان میگرفت و سرش از سوالات پشت هم پر میشد.
او اینجا چکار میکند؟
حتما از طرف بهزاد آمده.
نفسی عمیق میکشد. سیاوش را که حالا بیدار شده کنار خودش مینشاند و بیسکویتی را برایش باز میکند. به خودش جرات میدهد. و سرش را از شیشهی ماشین بیرونمیدهد. با صدایی آرام وملتمسانه به مرد راننده میگوید:
آقا میشه راه بیفتیم؟
من عجله دارم.
از اتوبوس جا میمونم.
مرد راننده بیآنکه به شبنم جوابی بدهد و یا حتی سرش را به سمت او بچرخاند، ته سیگارش را زیر پا خاموش میکند. و به سمت جنگل راه میافتد. انقدر دور میشود که فقط نور ضعیفی از گوشی موبایلش دیده میشود. حالا دیگر شبنم شکنداشت که او با بهزاد در ارتباط است و دیگر کار از کار گذشته. چادرش را در کیف دستیاش میچپاند. و ساک را بر شانهاش میاندازد. بیآنکه به سیاوش چیزی بگوید دستش را محکم میکشد و با خودش از ماشین بیرونمیکشد. نیرویی در پاهایش او را به جلو میراند شبنم بیهدف میدود. و سیاوش را که گریهاش در لابلای درختانمیپیچید را به دنبال خودش میکشد. چند قدمی نرفته بود که دیگر سنگینی دستان سیاوش را حس نکرد. مرد راننده سیاوش را بلند کرد. او را بوسید.
چطوری عمو؟
کجا دارید میرید؟ تو این تاریکی،
مگه نگفتید دیرتون شده.
بفرمایید خودم میرسونم.
چند دقیقه بعد، همه چیز به شکل عادی خودش در آمده. شبنم و سیاوش به مانند دو مرغ پرکنده خیس گوشهی صندلی مچاله شده بودند. آرامآرام به ترمینال نزدیک شدند. بوی گازوئیل مخلوط با نمِباران و علفهای پوسیده مشام را پر میکند.
ماشین ایستاد. مردِ راننده رو به شبنم کرد و گفت:
بفرمایید خانم رسیدیم. نگاهش را بر روی شبنم نگاه داشت. و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
ببخشید شبنمخانم، ولی زندگی خرج داره. ما را حلال کنید. شوهر شما خیلی ما را تلکه کرده ولی یجا باید حساب پس میداد. چارهایی نداشتم.
شبنم دلش میخواست مشتش را بر دهان مردِ راننده بکوباند. و با انگشتانش گلویش را پاره میکرد. تا آنچه را که از دهانش بیرون میریخت خفه کند. اما نمیخواست هیچ کسی و هیچ چیزی او و سیاوش را امشب از مسیر باز دارد. دستش را روی دستگیره فشار داد. اما در باز نمیشد. چند بار آن را بالا و پایین کرد. درها قفل بودند.
مرد راننده سرش پایین بود، و نگاه به صفحهی گوشیاش داشت. صدای بوق اتوبوسی بلند و کشیده در فضا پیچید. این همان اتوبوسی بود که مرکب آزادی سیاوش و شبنم باید باشد. تا آنها را قبل از رسیدن بهزاد از مرز رد کند. چند دقیقه بعد مقابل چشمان بهتزدهی شبنم اتوبوس در میدان خاکی کوچک جلوی ترمینال دور زد و چند لحظهایی ایستاد. راننده سرش را از شیشه بیرون آورده بود و عقب را نگاه میکرد. منتظر بود. اما سکوت کرد. و نگاهی به ساعتش انداخت. پنجرهی اتوبوس را بالا داد. و پایش را روی گاز فشرد.
شبنم رو به مرد راننده کرد و گفت:
آقا ترخدا بذارید ما بریم؟
مرد راننده گویی کر و کور شده بود.
اتوبوس حرکت کرد. و از ترمینال با دو صندلی خالی دور شد. شبنم با صدای بلند گریه میکرد و سیاوش را روی پاهای خودش نگاه داشته بود. تمام رگهای بدنش خشکیده بودند. تنش کرخت بود، و پاهایش فلج شده بودند. او در حال جان دادن بود.
سایهایی در سیاه و روشن نور چراغ ماشین نزدیک میشد. مرد راننده همچنان سرش پایین بود. سایه نزدیک شد یک نفر نبود. دو نفر دیگر همپشتسرش ایستاده بودند. مرد راننده دگمه قفل را زد. درها باز شدند. دستانی زورمند و قوی بازوی نحیف شبنم را محکم گرفت و او را از ماشین بیرون کشید. صدای ضجههای سیاوش را از دور میشنید. سرش به گلگیر ماشین کشیده میشد و چشمانش در تاریکی مطلق فرو رفت. سایه جلوتر آمد، آنقدر که شبنم خسخس سینهاش را میشنید. سایه آشنا نبود ولی صدا را شناخت. آن مدل حرف زدن به گوشش آشنا آمد. الفاظ یکییکی و به درشتی بر تنش فرود آمدند و مشتی محکم در پس سرش او را پخش زمین کرد. شبنم تسلیمِ تسلیم بود.
دستان شبنم میلرزیدند. استخوانهای بندبند انگشتانش روی هم میلغزید . مچ دستش خارج از کنترل تکان میخورد. آن را زیر چادر برد. و محکم پیچاند، و با دست دیگر محکم مچش را گرفت. اما بیفایده بود حالا چانهاش شروع به لرزیدن کردند. گوشهی چادر از میان دندانهای یکی در میانش رها شد. تای چادر از روی شانهاش تابی خورد و سینهی خشکیدهاش را از زیر پیراهن نمایان کرد. هیچ نبود. جز پوستی آویزان بر استخوان، مثل برگ خشکیدهایی که آمادهی وزیدن نسیمی باشد، تا از شاخه جدا بیفتد. شبنم قدمی برداشت. نگاه از زمین نمیکند.
مرد قاضی پشت میزی نشسته بود، که شبنم هر چقدر جلوتر میرفت خودش را ریزتر و کوچکتر در برابر آن میدید. آنقدر که فقط چشمانش به التماسِ فشار بر روی نوک پنجهی پاهایش، روی میز قاضی را که پر از پرونده و کاغذهای مهر و تمبر خورده بود میدید.
خودکار را که در دست گرفت چنان سست و بیاراده بود، گویی کوهی را در دستانش جابجا میکند. هفت سال پسر دردانهاش را در میان بازوانش به سینه فشرده بود. از خانهای به خانهای دیگر کوچ کرد . چنگ در کثافات و چرک مردمان زد تا مبادا نگاه آلودهی نامردی کودک دلبندش را برباید.
حالا مردی در لباس قانون جلویش قد علم کرده و تمام کودکانههای سیاوش را بر باد میداد. سینهاش میسوخت، اما نوک انگشتانش یخیخ بودند. چنان که در میان سرما زندهبهگور شده باشند.گودی پای چشمانش مانند چالهی آتشی به خاکستر نشسته سیاه و فرو افتاده بودند. خیالش به بیابانی خشکیده بدل شده بود. او در حرمان سیاوش حتی نای ناله و اشک هم نداشت.
شوهر شبنم دورتر ایستاده. سیاوش در کنارش چنان نهالی تشنه آویزان از روزگار ایستاده بود. و با همان چشمان به نمنشستهی همیشگیاش، شبنم را تماشا میکرد. سیاوش چون پیرمردی خمیده به نظر میآمد. که هر آن احتمال میرفت مرگ سراغش بیاید. بهزاد مچ او را محکم میفشرد و سیاوش هر چقدر تلاش میکرد تا دستش را آزاد کند بیفایده بود. و با هر ضربه و کشش فشار انگشتان بهزاد بر دور مچ سیاوش بیشتر میشد.
بوی کاغذ و کهنگی در هوا پیچیده بود. قاضی رو به شبنم کرد و گفت:
بیا جلو
چادر از میان دندانهای شبنم رها میگردد و بر شانههایش بار خود را میافکنند. زنوانش بر زمین میسایند. کسی چیزی نمیگوید. و شبنم برای آخرین بار سیاوش را بر سینه میفشارد. هفت سال همهی سهم شبنم از مادری بود. او در برابر قانون از پای در آمد و زندگیاش را در مقابل حکم دادگاه قربانی کرد. شبنم رو به آسمان کرد. خواست خدا را صدا بزند. اما دید که سالهاس که خدا در میان راهروهای دادگاه به زیرزمین عدالت تبعید شده.
قاضی پرونده را میبندد. و پروندهی دیگری را باز میکند.
نگهبان مدام تکرار میکند. بفرمایید خانم بفرمایید بیرون زودتر
به تاریخ بیستویکم مرداد هزاروچهارصد
3 پاسخ
بسیار عالی و روان مریم جان قلمت زیباست
موفق باشی دوست عزیزم.
عالی وقلم توانا وداستان پیوستار قوی متل روغن سرازیر دهن میشد احسنت بشما
سپاسگزارم ازت پریساحانم از وقتی که گذاشتی و خواندی نظرت برامبا ارزشه