سیاه‌چاله‌ایی به نام گذشته

وقتی به گذشته‌ی  خود نگاه می‌کنم آن را تاریک، مبهم و مجهول می‌بینم. خودم را میانِ غباری که سراسر زندگی‌ام را  پوشانده و نگاهم را با دیدی تار و غیرشفاف مواجه ساخته، سردرگم و گیج‌می‌یابم.

این همان ‌جهل و ناآگاهی است،  که در آن به سختی قدم بر می‌داشتم.

تصویری از خود را می‌بینم که بی‌آنکه هدفی و یا آرزویی داشته باشم به سمت جلو در حرکت هستم.  همه چیز در یک دوره‌ی نسبتا بلند و طولانی به  همین روال می‌گذشته و هر لحظه احتمال غرق شدن و نابودی وجود دارد.

اما زمزمه‌های مادرانه و پندهای مادربزرگ و اقوام  این غبار جهل را به رسمی پایدار بدل کرده بودند.

زندگی در خطی موازی و یکنواخت پیش می‌رفت. و من  خودم را محکوم به همان تکرار بیهوده و رنج‌آوری از زندگی می‌دیدم که از زبانِ ‌مادر و مادربزرگم شنیده بودم،  و نفس به نفس و گام به گام در کنارشان  آن را به طرق مختلف دریافت می‌کردم.

حکمی ابدی که هرگز تغییر نمی‌کرد، و سرنوشت محکوم شده‌ام را از زبان‌مادر در قصه‌ها و خاطراتش می‌شنیدم که می‌گفت:

زن باید از چشم کور باشد و  از زبان لال  از گوش کر،  تا پایه‌های زندگی‌اش محکم بماند. ستون خانه زن است. و من خودم را در حال له شدن حس می‌کردم و زبانی که اگر به شکوه باز میشد با اقتدار مردانه کوبیده می‌شد.

من فهمیدم که دم نزدن و سکوت کردن و در خود ماندن  و مطیع دیگران بودن، بهترین و ساده‌ترین روش برای پذیرفته شدن و ماندن است .

اما ماندن و یا بهتر بگویم فقط زنده ماندن به چه قیمتی؟

به قیمت اینکه دیگر هیچ اثری از تو  پیدا نباشد. آنقدر غریبه که حتا خودت را نشناسی و از  هر نا‌آشنایی غریبه‌تر به نظر می‌آیی، و این حس آدم را به هر کسی و ناکسی و به هر چیزی وابسته می‌کند.  وابستگیِ که به دنبال آن اطاعت محض و یا درماندگی و در نهایت حس مظلومانه‌ی یک قربانی را در وجودمان می‌پروراند.  قربانی که دیگر خودش را بلا اثر و بی‌فایده می‌داند،  مگر آنکه برای دیگری کاری کند تا تحسین شود. و شاید مورد لطف و محبت قرار گیرد.

و من در تاریکی‌های گذشته هر روز از خودم دور و دورتر شدم آنقدر که هیچ نقش و وظیفه‌ایی را نمی‌توانستم به تنهایی درست ایفا کنم . فقط به الگوهای دیکته شده اکتفا می‌کردم و هرگز به تعقل و تفکر خودم تکیه نداشتم.  جراتم را  از دست داده بودم. ‌چون‌ یک زن‌ برای بودن جرات را لازم ‌نداشت.  او بیشتر می‌بایست سربه‌زیر و فرمانبدار می‌بود تا دلیر و شجاع، و بیشتر مردم   به همین منوال روزگار را سر می‌کردند و چه آسیب‌ها که به هم نزده‌اند.

زخم‌هایی که هر کدا‌مشان،  بار روانی را ساخته،  که زمانی طوللنی  می‌خواهد تا در کنار یک روان‌درمانگر ماهر آنها را التیام بخشید.

اینها را گفتم که یک کلام را بگویم:

دربند گذشته بودن یعنی همان رنج و دردی را که اجداد ما تجربه کرده‌اند را ما هم  دوباره تکرار کنیم. و این یعنی زنده ماندن در یک چرخه‌ی معیوب که کسی را به راهایی نمی‌رساند.

 

برای تغییر و رسیدن به آگاهی بایستی از گذشته‌ایی که ما را اینطور مطیع و کت بسته بار آورده،  رها شویم.

افکار و عقایدمان را آواربرداری کنیم . شخم بزنیم و بذر تازه بکاریم.

راهکار یکسانی برای همه وجود ندارد به تعداد تمام آدم‌هایی که زندگی می‌کنند و دلشان می‌خواهد در روند زندگیشان تغییر و رشد ایجاد کنند راه برای آگاهی و پیشرفت وجود دارد.

منابع آنقدر در دسترس هستند که از این حیث بگوییم تقریبا همه در توازن قرار داریم،  و تنها در میزان خواهش و عشقِ ما برای نو شدن عدالتی وجود ندارد. که خود عین عدالت است.

که آن هم فقط به خودمان و میزان خواستنمان بستگی دارد.

 

تنها یک راه وجود دارد  تا به آنچه که می‌خواهیم برسیم.

پذیرش،

بخشش،

و رهایی،

پذیرش آنچه هستیم،  از خوبی و بدی

بخششِ آنچه که ما را به اسارت خود در آورده است.

تمامی اشتباهاتی که  مادام بار سنگینِ گناه و سرزنش را بر گُرده‌امان تحمیل کرده است.

و تمام کسانی که خواسته و ناخواسته در سنگین‌تر شدن این بار ندامت و خودگریزی و سرزنش‌گری موثر بوده‌اند.

باید به نقطه‌ی صفر برسیم، ‌جایی که هیچ بدی وهیچ خوبی نتواند ما را از مدار آنچه که هستیم خارج کند.

رهایی در بی‌توقعی است،

درست روی نقطه‌ی صفر قرار داشتن.

صفری که ما را به بی‌نهایت متصل می‌کند.

 

نوزدهم اسفند ماه هزار و چهارصدویک

 

مریم‌مهدوی‌نژاد

 

 

 

 

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email

2 پاسخ

  1. سفر به دورن را بسیار عالی بیان کردین،
    شما با این نوشته ، آدم را مدیون خودش کردی که نگاهی منتقدانه به باورهای خودش داشته باشه،،،
    سپاسگزارم

    1. ممنونم ازت سپیده‌جان در واقع درونیاتی بود که مدت‌ها ذهنم را پر کرده بودند و دلم می‌خواست بیرون بکشونمشون
      ممنونم که وقت گذاشتی خوندی و نظرت برام نوشتی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط