داستان کوتاه

خاکسترنشین

ساعت از۱۲ نیمه  شب گذشته بود. سیاوش روی کاناپه‌ی گوشه‌ی آشپزخانه در حالی که ماشین شکسته‌‌اش را در دستانش محکم می‌فشرد، پلک‌هایش روی هم افتادند

ادامه مطلب »

Elementor #259

داستان کوتاه   به سیاهی شب پیرمرد پول‌ها را از دست عباس مشنگ گرفت و گوشه‌های چروک و چرک‌ آنها را با انگشتان پر از

ادامه مطلب »

دیدار

زمستان دربیابان با سرسختی خودش را به رخ می کشید. کامران با پاهایی لرزان برروی زمین یخ زده گام برمی داشت. باد در دشت خالی

ادامه مطلب »