سیاهچالهایی به نام گذشته
وقتی به گذشتهی خود نگاه میکنم آن را تاریک، مبهم و مجهول میبینم. خودم را میانِ غباری که سراسر زندگیام را پوشانده و نگاهم را
وقتی به گذشتهی خود نگاه میکنم آن را تاریک، مبهم و مجهول میبینم. خودم را میانِ غباری که سراسر زندگیام را پوشانده و نگاهم را
ساعت از۱۲ نیمه شب گذشته بود. سیاوش روی کاناپهی گوشهی آشپزخانه در حالی که ماشین شکستهاش را در دستانش محکم میفشرد، پلکهایش روی هم افتادند
داستان کوتاه به سیاهی شب پیرمرد پولها را از دست عباس مشنگ گرفت و گوشههای چروک و چرک آنها را با انگشتان پر از
زمستان دربیابان با سرسختی خودش را به رخ می کشید. کامران با پاهایی لرزان برروی زمین یخ زده گام برمی داشت. باد در دشت خالی
کلیه حقوق متعلق به وبسایت می باشد.
آخرین دیدگاهها